[ و شنید مردى دنیا را نکوهش مى‏کند فرمود : ] اى نکوهنده جهان ، فریفته به نیرنگ آن ، به ژاژهایش دلباخته و به نکوهشش پرداخته . فریفته دنیایى و سرزنشش مى‏نمایى ؟ تو بر دنیا دعوى گناه دارى ، یا دنیا باید بر تو دعوى کند که گنهکارى ؟ دنیا کى سرگشته‏ات ساخت و چسان به دام فریبت انداخت ؟ با خفتنگاههاى پدرانت که پوسیدند ؟ یا با خوابگاههاى مادرانت که در خاک آرمیدند ؟ چند کس را با پنجه‏هایت تیمار داشتى ؟ و چند بیمار را با دستهایت در بستر گذاشتى ؟ بهبود آنان را خواهان بودى ، و دردشان را به پزشکان مى‏نمودى . بامدادان ، که دارویت آنان را بهبودى نداد ، و گریه‏ات آنان را سودى . بیمت آنان را فایدتى نبخشید ، و آنچه خواهانش بودى به تو نرسید ، و نه به نیرویت بیمارى از آنان دور گردید . دنیا از او برایت نمونه‏اى پرداخت ، و از هلاکتجاى وى نمودارى ساخت . دنیا خانه راستى است براى کسى که آن را راستگو انگاشت ، و خانه تندرستى است آن را که شناختش و باور داشت ، و خانه بى نیازى است براى کسى که از آن توشه اندوخت ، و خانه پند است براى آن که از آن پند آموخت . مسجد محبان خداست ، و نمازگاه فرشتگان او ، و فرود آمد نگاه وحى خدا و تجارتجاى دوستان او . در آن آمرزش خدا را به دست آوردند و در آنجا بهشت را سود بردند . چه کسى دنیا را نکوهد حالى که بانگ برداشته است که جدا شدنى است ، و فریاد کرده است که ناماندنى است ، گفته است که خود خواهد مرد و از مردمش کسى جان به درنخواهد برد . با محنت خود از محنت براى آنان نمونه ساخت ، و با شادمانى‏اش آنان را به شوق شادمانى انداخت . شامگاه به سلامت گذشت و بامداد با مصیبتى جانگداز برگشت ، تا مشتاق گرداند و بترساند ، و بیم دهد و بپرهیزاند . پس مردمى در بامداد پشیمانى بد گوى او بودند و مردمى روز رستاخیز او را ستودند . دنیا به یادشان آورد ، و یادآور شدند . با آنان سخن گفت و گفته او را راست داشتند . و پندشان داد ، و از پند او بهره برداشتند . [نهج البلاغه]
محبوب - در خصوص حضرت بقیه الله ارواحنا فداه
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • بسم الله الرحمن الرحیم

    مرحوم حاجى نورى در کتاب نجم الثّاقب از عالم جلیل آخوند«ملاّ زین العابدین سلماسى» شاگرد اهل سرّ«سیّد بحرالعلوم» نقل مىکند که فرمود:

    در خـدمت سیّـد بحـرالعلـوم به حرم مطهر عسکریّین (علیهم السّلام) در سامرا مشرّف شدیم و ما چند نفر بودیم، که با او نماز مىخواندیم، در رکعت دوّم بعد از تشهد که مىخواست براى رکعت سوّم برخیزد حالتى به او دست داد که توقّفى نمود و بعد از چند لحظه برخاست.

    بعد از نماز در حالى که همهى ما تعجّب کرده بودیم و نمىدانستیم چرا آن عالم بزرگ در وسط نماز توقّف کرده و کسى از ما جرأت نداشت که از او سؤال کند.

     

    وقتى به منزل آن بزرگوار برگشتیم و سر سفره نشستیم یکى از سادات به من اشاره کرد که علّت آن توقّف را سؤال کنم؟

    گفتم: تو از من به آن جناب نزدیکترى.

    سیّد بحرالعلوم (رضوان اللّه تعالى علیه) متوجّه ما شد و فرمود: با هم چه مىگوئید؟ من که از همه رویم به آن جناب بازتر بود. گفتم: این سیّد مىخواهد بداند، سرّ آن توقّف در حال نماز چه بوده است؟

    فرمود: من وقتى در حال نماز بودم دیدم، حضرت بقیّهاللّه ارواحنا فداه براى زیارت پدر بزرگوارش وارد حرم مطهّر شد من از مشاهدهى جمال مقدّسش مبهوت شدم و لذا آن حالت که مشاهده نمودید به من دست داد و من به ایشان نگاه مىکردم تا آنکه آن حضرت از حرم بیرون رفتند.

     



    محبوب ::: دوشنبه 86/7/16::: ساعت 9:58 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    بسم الله الرحمن الرحیم

    استاد محترم حضرت ایه الله سید حسن ابطحی دام عزه در کتاب گوهر بار ملاقات با امام زمان علیه السلام در ملاقات 57 می فرمایند:

    حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء هیچ گاه حاضر نیستند دوستانشان حزن واندوهی داشته باشند واگر مشکلی پیدا کنند خود ان حضرت با الطاف خفیه ویا جلیه اش ان را برطرف خواهد کرد.

    زیرا او امام مهربان و سرور همه و مولای انس و جان است.

    در کتاب معجزات و کرامات نقل شده که عالم جلیل و زاهد بی بدیل جناب اقای « حاج سید عزیز الله» فرمودند:

    من در زمانی که درنجف اشرف مشرف بودم برای زیارت حضرت سید الشهداء علیه السلام در عید فطر به کربلا رفتم و در مدرسه ی صدر مهمان یکی ا زدوستان بودم و بیشتر اوقاتم را در حرم مطهر حسینی علیه السلام می گذراندم.

    یک روز که به مدرسه وارد شدم دیدم جمعی از رفقا دورهم جمع اند و می خواهند به نجف اشرف برگردند. ضمنا از من هم سوال کردند که : شما چه وقت به نجف بر می گردید؟

    گفتم: شما بروید من می خواهم از همین جا به زیارت خانه ی خدا بروم.

    گفتند: چطور؟

    گفتم: زیر قبه حضرت سید الشهداء علیه السلام دعا کرده ام که پیاده رو به محبوب بروم و ایام حج را در حرم خدا باشم.

    همراهان و دوستان بالاتفاق مرا سرزنش کردند و گفتند: مثل این که در اثر کثرت عبادت و ریاضت دماغت خشک شده و دیوانه شده ای تو چگونه می خواهی با این ضعف مزاج وکسالت پیاهده در بیابانها سفر کنی و تو در همان منزل اول به د ست عربهای بادیه نشین می افتی و تو را از بین می برند.

    من از سرزنش و گفتار انها فوق العاده متاثر شدم و قلبم شکست. با اشک ریزان از اطاق بیرون امدم و یکسره به حرم مطهر حضرت سید الشهداء علیه السلام رفتم و زیارت مختصری کردم و به طرف بالای سر مبارک رفتم وگوشه ای نشستم و به دعا و توسل و گریه و ناله مشغول شدم.

    ناگهان دیدم دست ید اللهی حضرت بقیه الله روحی فداه بر شانه ی من خورد و فرمود: ایا میل داری با من پیاده به خانه ی خدا مشرف شوی.

    عرض کردم: بله.

    فرمود: پس قدری نان خشک که برای یک هفته ی تو کافی باشد واحرام خود را بردار در روز و ساعت فلان همین جا حاضر باش و زیارت وداع بخوان تا با یکدیگر از همین مکان مقدس به طرف مقصود حرکت کنیم.

    عرض کردم: چشم اطاعت می کنم.

    ان حضرت از من جدا شدند و من از حرم بیرون امدم و مقداری به همان اندازه ای که مولا فرموده بودند نان خشک تهیه کردم ولباس احرامم را برداشتم و به حرم مطهر مشرف شدم و در همان مکان معین مشغول زیارت وداع بودم که ان حضرت را ملاقات کردم.

    در خدمتش از حرم بیرون امدیم و از صحن و شهر خارج شدیم ساعتی راه پیمودیم نه ان حضرت با من حرف می زد و نه من می توانستمن با او حرف بزنم و مصدع اوقات او بشوم و خیلی با هم عادی بودیم تا در همان بیابان به محلی که مقداری اب بود رسیدیم.

    ان حضرت خطی به طرف قبله کشیدند و فرمودند:

    این قبله است تو اینجا بمان نماز بخوان و استراحت کن من عصری می ا یم تا با هم به طرف مکه برویم.

    من قبول کردم ان حضرت رفتند حدود عصری بود که برگشتند و فرمودند:

    برخیز تا برویم من حرکت کردم و خورجین نان را برداشتم و مقداری راه رفتیم غروب افتاب به جائی رسیدیم که قدری اب در محلی جمع شده بود.

    ان حضرت به من فرمودند: شب در اینجا بمان و خطی به طرف قبله کشیدند و فرمودند : این قبله است و من فردا صبح می ایم تا باز هم به طرف مکه برویم.

    بالاخره تا یک هفته به همین نحوه گذشت صبح روز هفتم ابی در بیابان پیدا شد به من فرمودند: در این اب غسل کن و لباس احرام بپوش و هر کاری که من می کنم تو هم بکن و با من لبیک ها را بگو که اینجا میقات است.

    من ان چه ان حضرت فرمودند و عمل کردند انجام دادم و بعد مختصری راه رفتیم به نزدیک کوهی رسیدیم صداهائی به گوشم رسید.

    عرض کردم: این صداها چیست؟

    فرمودند: از کوه بالا برو در ا نجا شهری می بینی داخل ان شهر شو ان حضرت این را فرمودند و از من جدا شدند.

    من از کوه بالا رفتم و به طرف ان شهر سرازیر شدم از کسی پرسیدم اینجا کجاست؟

    گفتند: این شهر مکه است و ان هم خانه ی خدا است یک مرتبه به خود امدم و خود را ملامت می کردم که چرا هفت روز خدمت ان حضرت بودم ولی ا ستفاده ای نکردم و با این موضوع به این پر اهمیتی خیلی عادی برخورد نمودم.

    به هر حال ماه شوال و ذیقعده و چند روز از ماه ذیحجه را در مکه بودم بعد از ان رفقائی که با وسیله حرکت کرده بودند پیدا شدند.

    من در این مدت مشغول عبادت وز یارت و طواف بودم و با جمعی اشنا شده بودم وقتی اشنایان و دوستان مرا دیدند تعجب کردند و قضیه ی من در بین انهائی که مرا می شناختند معروف شد.



    محبوب ::: چهارشنبه 86/6/14::: ساعت 9:59 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    بسم الله الرحمن الرحیم

    علامه نوری در کتاب «نجم الثاقب» نقل می کند:

    که سید جعفر پسر سید بزرگوار سید باقر قزوینی که دارای کرامات بود گفت: من با پدرم به مسجد سهله می رفتیم نزدیک مسجد سهله که رسیدیم به پدرم گفتم: این حرفها که مردم می گویند هر کس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله برود حضرت ولی عصر علیه السلام را می بیند معلوم نیست اصلی داشته باشد!

    پدرم غضبناک شد و گفت: چرا اصلی نداشته باشد؟ اگر چیزی را تو ندیدی! اصلی ندارد. و مرا بسیار سرزنش کرد به طوری که من از گفته خود پشیمان شدم در این موقع وارد مسجد سهله شدیم در مسجد کسی نبود ولی وقتی پدرم در وسط مسجد ایستاد که نماز استغاثه را بخواند شخصی از طرف مقام حضرت «حجت» علیه السلام نزد او امد پدرم به او سلام کرد و با او مصافحه نمود.

    پدرم به من گفت: این کیست؟

    گفتم: ایا او حضرت «بقیه الله » علیه السلام است؟

    فرمود: پس کیست؟

    من از جا حرکت کردم و به اطراف دنبال او دویدم ولی احدی را در داخل مسجد و یا خارج مسجد ندیدم.

    کتاب ملاقات با امام زمان علیه السلام تالیف حضرت ایه الله حاج سید حسن ابطحی د ام عزه .



    محبوب ::: یکشنبه 86/6/11::: ساعت 10:4 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    بسم الله الرحمن الرحیم

    استاد محترم در خصوص اظهار محبت معصومین علیهم السلام به حضرت بقیه الله ارواحنا فداه در کتاب ارزشمند انوار صاحب الزمان علیه السلام در پاسخ سوال 150 می فرمایند:

    پیغمبر اکرم صلی الله علیه واله و سلم فرمود: پدرم به قربانت مادرم به قربانت هم اسم من شبیه من ای کسی که هم اسم من هستی ای کسی که شبیه من هستی ای کسی که شبیه موسی بن عمران است.

    امیرالمومنین علیه السلام با یکی از اصحاب نشسته بودند اهی کشیدند و فرمودند: «شوقا الی رویته» چقدر من دوست دارم که او را ببینم. در خطبه ای دیگر فرمود: چقدر من شوق دارم ان اصحاب و یاران و دوستانش را ببینم.

    امام باقر علیه السلام می فرماید: اگر من زمان ان حضرت را درک می کردم خودم را با او نگه می داشتم در خدمت او بودم« اما انی لو ادرکت لابقیت نفسی لصاحب هذا الامر».

    روزی دیگر امام باقر علیه السلام فرمودند: « بابی و امی المسمی باسمی و المکنی بکنیتی السابع من بعدی».

    پدرم به قربانت, مادرم به قربانت, هم اسمش اسم من است هم کنیه اش کنیه ی من.

    در کتاب غیبت نعمانی و بحار الانوار این روایات گفته شده هفتمی بعد از من است.

    باز می فرمایند: « بابی یملا الارض عدلا و قسطا کما ملئت ظلما و جورا» پدرم به قربان کسی که دنیا را پر از عدل و داد می کند همان طوری که پر از ظلم و جور شده باشد.

    امام صادق علیه السلام می فرماید: « و لو ادرکته لخدمته ایام حیاتی» اگر من زمان او را درک می کردم تا وقتی زنده هستم خدمتگزارش بودم باز در جای دیگر می فرماید: «سیدی غیبتک اوصلت مصابی بفجایع الاید» اقا جان غیبت تو تمام مصائب مرا به فجایع ابدی وصل کرده است.

    امام کاظم علیه السلام فرمود: « بابی من لیله برعی النجوم ساجدا او راکعا»

    پدرم به قربان ان کسی که ستارگان شبها او را مشاهده می کنند که تا صبح رکوع می کند و سجود می کند.

    « بابی من لا یاخذه فی الله لومه لائم».

    پدرم به قربانت ای اقایی که وقتی کسی ملامتت می کند که (چرا این طوری هستی ) هیچ تاثیری در تو نمی کند.

    امام کاظم علیه السلام فرمود: « بابی القائم بامر الله» .

    پدرم به قربانت ای کسی که به امر الهی ایستاده ای تا اوامر پروردگار را اطاعت کنی.

    امام هشتم علیه السلام فرمود: « بابی و امی سمی جدی و شبیهی و شبیه موسی بن عمران».

    پدر و مادرم به قربان کسی که هم اسم جد من است و شبیه خود من است و شبیه موسی بن عمران است.

    همه ی ائمه خطاب به حضرت بقیه الله علیه السلام گفته اند پدرم و مادرم به فدایت و این بزرگترین جمله ای است که انسان در مقام محبت باید بگوید و متاسفانه اکثرا نام حضرت روحی فداه را با بی احترامی می برند.

     



    محبوب ::: سه شنبه 86/6/6::: ساعت 10:6 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    بسم الله الرحمن الرحیم

    استاد محترم حضرت ایه الله حاج سید حسن ابطحی دام عزه در کتاب پر گوهر ملاقات با امام زمان علیه السلام در باره این قضیه این گونه فرموده اند:

    در بین اهالی مشهد از اقای حاج شیخ اسماعیل نمازی که در مشهد ساکن اند قصه ای معروف است که جمعی از اهالی مشهد ان را نقل می کنند و من در پی ان بودم که قضیه را تحقیق کنم و از خود ایشان بشنوم تا ان که در جلسه ای که در مدینه ی طیبه با جمعی از علماء من جمله ایه الله اراکی تشکیل شده بود از معظم له شنیدم که می فرمود:

    در یکی از سالها که من جمعی از اهالی مشهد را به عنوان حمله دار و رئیس کاروان به زیارت بیت الله الحرام می بردم و در ان زمان از راه نجف اشرف که از بیابانهای بی اب و علف و پر از شن عبور می کرد می رفتیم, جاده اسفالته و یا حتی جاده ای که شن ریزی شده باشد نبود و فقط عده ای راه بلد می توانستند از علائم مخصوص راه را پیدا کنند و حتما باید اب و بنزین کافی همراه داشته باشند تا در راه نمانند.

     

    ما از نظر اب و بنزین و ماشین وضع مان مرتب و خوب بود حتی دو نفر راننده داشتیم مسافرین نان و غذای کافی برداشته بودند و ما راه خود را در پیش گرفته بودیم و می رفتیم.

    یکی از دو راننده ادم با تقوائی نبود اتفاقا ان روز نزدیک غروب وسط بیابان او پشت فرمان نشیته بود. ما به او گفتیم: شب نزدیک است همین جا می مانیم صبح با خیال راحت حرکت می کنیم او به ما اعتنائی نکرد و به راه خود ادامه داد تا ان که شب شد پس از مدتی که به راه خود ادامه داد ناگهان ایستاد و گفت: دیگر راه معلوم نیست ما همه پیاده شدیم و شب را در همانجا ماندیم صبح که از خواب برخاستیم دیدیم به کلی راه کور شده و حتی باد شنهائی را که در جای طایر ماشین ما ریخته که معلوم نیست ما از کجا امده ایم.

    من به مسافرین گفتم: سوار شوید و به راننده گفتم: حدود ده فرسخ به طرف مشرق و ده فرسخ به طرف مغرب و ده فرسخ به طرف جنوب و ده فرسخ به طرف شمال می رویم تا راه را پیدا کنیم . راننده قبول کرد و در ان بیابان بی اب و علف تا شب کارمان همین بود. ولی راه را پیدا نکردیم باز شب در همانجا بیتوته کردیم ولی من خیلی پریشان بودم روز دوم به همین ترتیب تا شب هر چه کردیم اثری از راه دیده نشد و ضمنا بنزین ما هم تمام شد و حدود غروب افتاب بود که دیگر ماشین ما ایستاد و بنزین نداشتیم . اب هم جیره بندی شده بود و دیگر نزدیک بود تمام شود ان شب در خانه ی خدا زیاد عجز و ناله کردیم صبح همه ی ما تن به مرگ داده بودیم زیرا دیگر نه اب داشتیم و نه بنزین و نه راه را می دانستیم من به مسافرین گفتم: بیائید نذر کنیم که اگر خدا ما را از این بیابان نجات بدهد وقتی به وطن رسیدیم هر چه داریم در راه خدا بدهیم همه قبول کردند و خود را به دست تقدیر سپردیم حدود ساعت نه صبح بود دیدم هوا نزدیک است گرم شود و قطعا با نداشتن اب جمعی از ما می میرند لذا من فوق العاده مضطرب شده بودم از جا حرکت کردم و قدری از مسافرین فاصله گرفتم اتفاقا در محلی شنها انباشته شده بود و مانند تپه ای به وجود امده بود من پشت ان تپه رفتم و با اشک و اه فریاد می زدم: « یا ابا صالح المهدی ادرکنی- یا صاحب الزمان ادرکنی- یا حجه بن الحسن العسکری ادرکنی» سرم پائین بود قطرات اشکم به روی زمین می ریخت ناگهان احساس کردم صدای پائی به من نزدیک می شود سرم را بالا کردم مرد عربی را دیدم که مهار قطار شترهائی را گرفته و میخواهد عبور کند صدا زدم که اقا ما در این جا گم شده ایم ما را به راه برسان.

    ان عرب شترها را خواباند نزد من امد سلام کرد من جواب گفتم: اسم مرا برد و گفت شیخ اسماعیل نگران نباش بیا تا من راه را به شما نشان بدهم مرا به ان طرف تپه برد و گفت: به بین از این طرف می روید به دو کوه می رسید وقتی از میان ان دو کوه عبور کردید به طرف دست راست مستقیم می روید حدود غروب افتاب به راه خواهید رسید.

    گفتم: باز ما راه را گم می کنیم و ضمنا قران را از جیبم در اوردم و گفتم: شما را به این قران قسم می دهم ما را خودتان به راه برسانید.

    (حالا توجه ندارم که او شترهایش را خوابانده و این طوری که می گوید: حدود ده ساعت راه تا جاده است!!) زیاد اصرار کردم و او رامرتب قسم می دادم او گفت: بسیار خوب همه سوار شوند و به ان راننده ای کهتقوای بیشتری داشت گفت: تو پشت فرمان بنشین خودش هم پهلوی راننده نشست و من هم پهلوی او نشستم . یعنی جلو ماشین سه صندلی داشت یکی مال راننده بود و دو صندلی دیگر را هم ما نشستیم. حالا یا از بس که ما خوشحال شده بودیم و یا تصرفی در فکر ما شده بود که هیچ کدام از ما حتی راننده و مسافرین توجه نداشتند که بنزین ماشین ما در شب قبل تمام شده بود.

    یکی دو ساعت را ه را پیمودیم ناگهان به راننده دستور داد که نگهدار, ظهر است نماز بخوانیم و بعد حرکت کنیم.

    همه پیاده شدیم در همان نزدیکی چشمه ی ابی بود خودش وضو گرفت ما هم وضو گرفتیم و از ان اب خوردیم او رفت در کناری مشغول نماز شد و به من گفت: تو هم با مسافرین نماز بخوان وقتی نمازمان تمام شد و سرو صورتی شستیم فرمود: سوار شوید که راه زیادی در پیش داریم. همه سوار شدیم همانطور که قبلا گفته بود به دو کوه رسیدیم از میان انها عبور کردیم بعد به راننده فرمود: به طرف دست راست حرکت کن تا ان که حدود غروب افتابی بود که به جاده اصلی رسیدیم در بین راه فارسی با ما حرف می زد احوال علماء مشهد را از من می پرسید بعضی از انها را تعریف می کرد و می فرمود فلانی اینده خوبی دارد.

    در بین راه به ایشان گفتم: ما نذر کرده ایم که اگر نجات پیدا کنیم همه ی اموالمان را در راه خدا انفاق کنیم .

    فرمود: عمل به این نذر لازم نیست.

    بالاخره وقتی به جاده رسیدیم همه خوشحال از ماشین پیاده شدیم و من مسافرین را جمع کردم و گفتم هر چه پول دارید بدهید تا به این مرد عرب بدهیم چون خیلی زحمت کشیده است شترهایش را در بیابان رها کرد و با ما امده است.

    ناگهان مسافرین و خود من از خواب غفلت بیدار شدیم و مسافرین گفتند: راستی این مرد کیست و چگونه بر می گردد؟؟!

    دیگری گفت: شترهایش را در بیابان به که سپرد؟؟!

    سویم گفت: ماشین ما که بنزین نداشت این همه راه یک صبح تا غروب چگونه بدون بنزین امده ایم؟ خلاصه همه سراسیمه به طرف ان مرد عرب دویدیم ولی اثری از او نبود. او دیگر رفته بود ما را به فراق خود مبتلا کرده بود دانستیم که یک روز در خدمت امام زمان علیه السلام بوده ایم ولی اورا نشناخته ایم!

    این قضیه به ما می گوید: که یکی از نشانه های امام مهدی علیه السلام این است که تمام امور تکوینی در دست با کفایت ان حضرت است او هر زمان و هر جا که مصلحت بداند خود را به متوسلینش نشان می دهد و به فریاد انها می رسد ولی: گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست؟ فدای ان محبت و لطف و کرمش گردیم.



    محبوب ::: سه شنبه 86/5/30::: ساعت 5:11 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    بسم الله الرحمن الرحیم

    مرحوم ایه الله اقای حاج شیخ مجتبی قزوینی که یکی از علماء اهل معنی مشهد بودند و من خودم از ایشان کراماتی دیده ام.

    در سال 1338 نقل فرمودند:

    اقای سید محمد باقر اهل دامغان که در مشهد ساکن بود و از علما و شاگردان مرحوم ایه الله حاج میرزا مهدی اصفهانی غروی بود زیاد خدمت معظم له می رسید و سالها مبتلا به مرض سل شده بود و ان روزها این مرض غیر قابل علاج بود و همه از او مایوس شده بودند و بسیار ضعیف و نحیف شده بود. یک روز دیدیم که او بسیار سرحال و سالم و با نشاط و بدون هیچ کسالتی نزد ما امد همه تعجب کردیم از او علت شفا یافتنش را پرسیدیم؟

    گفت: یک روز که خون زیادی از حلقم امد و دکترها مرا مایوس کرده بودند خدمت استادم حضرت ایه الله غروی رفتم و به ایشان شرح حالم را گفتم: معظم له دو زانو نشست و با قاطعیت عجیبی به من گفت: تو مگر سید نیستی؟ چرا از اجدادت رفع کسالتت را نمی خواهی؟ چرا به محضر حضرت بقیه الله الاعظم علیه السلام نمی روی و از ان حضرت طلب حاجت نمی کنی؟

    مگر نمی دانی انها اسماء حسنی پروردگارند مگر در دعای کمیل نخوانده ای که فرموده: یا من اسمه دواء و ذکره شفاء ای کسی که اسمش دواء است و ذکرش شفاء است ؟

    تو اگر مسلمان باشی اگر سید باشی اگر شیعه باشی باید شفایت را همین امروز از حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بگیری!

    و خلاصه ان قد رسخنان محرک و تهییج کننده به من گفت که من گریه ام گرفت و از جا بلند شدم مثل ان که میخواهم به محضر حضرت بقیه الله عجل الله تعالی فرجه الشریف بروم. لذا بدون ان که متوجه باشم اشک می ریختم و با خود زمزمه می کردم و میگفتم: یا حجه بن الحسن ادرکنی و به طرف صحن مقدس حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام می رفتم. وقتی به در صحن کهنه رسیدم انجا را طوری دیگر دیدم صحن بسیار خلوت بود تنها جمعیتی که در صحن دیده می شد چند نفری بودند که با هم می رفتند و در پیشاپیش انها سید ی بود که من فهمیدم ان سید حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف است با خودم گفتم که چون ممکن است انها بروند و من به ا نها نرسم خوب است که اقا را صدا بزنم و از ایشان شفای مرض خود را بگیرم همین که این خطور در د لم گذشت دیدم که ان حضرت برگشتند و نگاهی با گوشه ی چشمی به من کردند . عرق سردی به بدنم نشست ناگهان صحن مقدس را به حال عادی دیدم دیگر از ان چند نفر خبری نبود مردم به طور عادی در صحن رفت و امد می کردند من بهت زده شدم در این بین متوجه شدم که چیزی از اثار کسالت سل در من نیست به خانه برگشتم و پرهیز را شکستم و ان چنان حالم خوب و سالم شده است که هرچه می خواهم سرفه بکنم نمی توانم و سرفه ام نمی اید.

    مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی رحمه الله علیه در اینجا به گریه افتاد و فرمودند بله این بود قضیه اقای سید محمد باقر دامغانی و من بعد از سالها که او را می دیدم حالش بسیار خوب بود و حتی فربه شده بود.

    انان که خاک را به نظر کیمیا کنند

    ایا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند.

    اگر اهل علم و سادات به ان حضرت توجه پیدا کنند چون سربازند چون خادم و خدمتگزارند چون به ان حضرت نزدیک ترند. ان حضرت به انها توجه بیشتری خواهد کرد و زندگی مادی و معنوی انها را به وجه احسن اداره خواهد فرمود.

    کتاب ارزشمند ملاقات با امام زمان علیه السلام تالیف حضرت ایه الله حاج سید حسن ابطحی دام عزه .



    محبوب ::: دوشنبه 86/5/29::: ساعت 9:25 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    بسم الله الرحمن الرحیم

    فهمیدم «حاج ید الله » است ایشان را هم تا ان موقع ندیده و نمی شناختم برگشتم به تهران به ان عالم که قبلا جریان را به او گفته بودم این قصه را هم گفتم.

    فرمود: برو سراغش درست است من بعد از ان که چهارصد جلد کتاب خریداری کردم رفتم قم ادرس محل کار «پشم بافی» حاج ید الله را معلوم کردم رفتم کارخانه از نگهبان پرسیدم.

    گفت: حاجی رفت منزل.

    گفتم: استدعا می کنم تلفن کنید بگوئید یک نفر از تهران امده با شما کار دارد او تلفن کرد.

    حاجی گوشی را برداشت.

    من سلام عرض کردم.

    گفتم: از تهران امده ام چهار صد جلد کتاب وقف این مسجد کرده ام کجا بیاورم.

    فرمود: شما از کجا این کار را کردید و چه اشنایی با ما دارید؟

    گفتم: اقا چهار صد جلد کتاب وقف کرده ام.

    گفت: باید بگوئید مال چیست؟

    گفتم: پشت تلفن نمی شود.

    گفت: شب جمعه اینده منتظر هستم. کتابها رابه منزل بیاورید.

    رفتم تهران کتابها را بسته بندی کردم روز پنج شنبه با ماشین یکی از دوستان کتابها را اوردم قم منزل حاج اقا.

    ایشان گفت: من این طور قبول نمی کنم جریان را بگو.

    بالاخره جریان راگفتم و کتابها را تقدیم کردم رفتم در مسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم و گریه کردم.

    مسجد و حسینیه را طبق نقشه ای که حضرت کشیده بوند حاج ید الله به من نشان داد و گفت: خدا خیرت بدهد تو به عهدت وفا کردی.

    این بود حکایت مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام که تقریبا به طور اختصار و خلاصه گیری نقل شد علاوه بر این حکایت جالبی نیز اقای رجبیان نقل کردند که ان را مختصرا نقل می نمائیم.

    اقای رجبیان گفتند: شبهای جمعه طبق معمول حساب و مزد کارگرهای مسجد را مرتب کرده و وجوهی که باید پرداخت شود پرداخت می کردم.

    شب جمعه ای استاد اکبر بنای مسجد برای حساب و گرفتن مزد کارگرها امده بود گفت: امروز یک نفر اقا «سید» تشریف اوردند در ساختمان مسجد و این پنجاه تومان را برای مسجد دادند.

    من عرض کردم بانی مسجد از کسی پول نمی گیرد با تندی به من فرمود: می گویم بگیر این را می گیرد . من پنجاه تومان را گرفتم روی ان نوشته بود برای مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام.

    دو سه روز بعد صبح زود زنی مراجعه کرد و وضع تنگدستی و حاجت خودش و دو طفل یتیمش را شرح داد من دست کردم در جیبهایم پول موجود نداشتم غفلت کردم که از اهل منزل بگیرم ان پنجاه تومان مسجد را به او دادم و گفتم: بعد خودم جبران می کنم و به ان زن ادرس دادم که بیاید تا به او کمک کنم.

    زن پول را گرفت و رفت و دیگر هم با این که به او ادرس داده بودم مراجعه نکرد ولی متوجه شدم که نباید پول را می دادم و پشیمان شدم.

    تا جمعه ی دیگر استاد اکبر برای حساب امد گفت: این هفته من از شما تقاضائی دارم اگر قول می دهید که قبول کنید تقاضا کنم.

    گفتم: بگوئید

    گفت: در صورتی که قول بدهید که قبول کنید می گویم.

    گفتم: اقای استاد اکبر اگر بتوانم از عهده اش برایم قبول می کنم.

    گفت: می توانی.

    گفتم : بگو.

    گفت: تا نگوئی نمی گویم از من اصرار که بگو از او اصرار که قول بده تا من بگویم.

    گفت: ان پنجاه تومان که اقا دادند برای مسجد به من بده.

    به خودم گفتم: اقای استاد اکبرداغ مرا تازه کردی چون بعدا از دادن پنجاه تومان به ان زن پشیمان شده بودم و تا دو سال بعد هم هر اسکناس پنجاه تومانی به دستم می رسید نگاه می کردم شاید ان اسکناس باشد که رویش ان جمله نوشته بود.

    گفتم: ان شب مختصر گفتی حال خوب تعریف کن.

    گفت: بلی حدود سه و نیم بعد از ظهر هواخیلی گرم بود در ان بحران گرما مشغول کار بودم دو سه نفر کارگر هم داشتم ناگاه دیدم یک اقائی از یکی از درهای مسجد وارد شد باقیافه ی نورانی جذاب با صلابت اثار بزرگی و بزرگواری از او نمایان است وارد شدند دست و دل من دیگر دنبال کار نمی رفت هی می خواستم اقا را تماشا کنم.

    اقا امدند اطراف شبستان قدم زدند تشریف اوردند جلو تخته ای که من بالایش کار می کردم دست کردند زیر عبا پولی در اوردند فرمودند استاد این را بگیر بده به بانی مسجد.

    من عرض کردم اقا بانی مسجد پول از کسی نمی گیرد شاید این پول را از شما بگیرم و او نگیرد و ناراحت شود اقا تقریبا تغیر کردند فرمودند : به تو می گویم بگیرد این را می گیرد من فورا با دستهای گچ الوده پول را از اقا گرفتم اقا تشریف بردن بیرون.

    من گفتم: این اقا کجا بود د راین هوای گرم؟ یکی از کارگرها را به نام مشهدی علی صدا زدم گفتم: برو دنبال این اقا ببین کجا می روند با کی و با چه وسیله ای امده بودند مشهدی علی رفت چهار دقیقه شد پنج دقیقه شد ده دقیقه شد مشهدی علی نیامد خیلی حواسم پرت شده بود مشهدی علی را صدا زدم پشت دیوار ستون مسجد بود.

    گفتم: چرا نمی ائی؟

    گفت: ایستاده ام اقا را تماشا می کنم.

    گفتم: بیا وقتی امد گفت: اقا سرشان را زیر انداختند و رفتند.

    گفتم: با چه وسیله ای ؟ ماشین بود؟

    گفت: نه اقا هیچ وسیله ای نداشتند سر به زیر انداختند و تشریف بردند.

    گفتم: تو چرا ایستاده بودی.

    گفت: ایستاده بودم اقا را تماشا می کردم.

    اقای رجبیان گفت: این جریان پنجاه تومان بود ولی باور کنید که این پنجاه تومان یک اثری روی کار مسجد گذارد خود من امید این که این مسجد به این گونه بنا شود و خودم به تنهائی به اینجا برسانم نداشتم از موقعی که این پنجاه تومان به دستم رسید روی کار مسجد و روی کار خود من اثر گذاشت.

    این بود انچه از کتاب پاسخ ده پرسش ایه الله صافی به قلم خودشان نوشتم و حتی مقید بودم که در قلم وادبیاتش تصرفی نکنم.

    و من خودم این سرگذشت را تحقیق کرده ام و اقای حاج ید الله رجبیان را دیده ام و به صدق و صحت این قضیه گواهی می دهم.

    امید است طلاب حوزه ی علمیه قم از برکات این مسجد با عظمت غفلت نفرمایند و به وسیله ی زیارت «ال یاسین» و نماز توسلی که در بالا از کتاب بحار الانوار نقل شد با حضرت ولی عصر علیه السلام ارتباط روحی برقرار کنند.

    کتاب ملاقات با امام زمان علیه السلام تالیف حضرت ایه الله سید حسن ابطحی دام عزه



    محبوب ::: سه شنبه 86/5/23::: ساعت 8:17 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    <      1   2   3   4      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 23
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدید :83916

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    محبوب - در خصوص حضرت بقیه الله ارواحنا فداه
    محبوب
    من جوانی سی و پنج ساله ام به مسائل دینی معتقد هستم و به امام زمان علیه السلام اعتقاد داشته و عشق می ورزم و دوست دارم همه دنیا شیفته و عاشق مولایم حضرت بقیه الله ارواحنا فداه گردند انشا الله .

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    محبوب - در خصوص حضرت بقیه الله ارواحنا فداه

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<