سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبوب ترینِ بندگانم نزد من، شخص پرهیزگارِجوینده پاداشِ بسیار، ملازمِ عالمان، پیرو بردباران، و پذیرنده از حکیمان است . [امام سجّاد علیه السلام]
قصه ی حاج شیخ اسماعیل نمازی - در خصوص حضرت بقیه الله ارواحنا فداه
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • بسم الله الرحمن الرحیم

    استاد محترم حضرت ایه الله حاج سید حسن ابطحی دام عزه در کتاب پر گوهر ملاقات با امام زمان علیه السلام در باره این قضیه این گونه فرموده اند:

    در بین اهالی مشهد از اقای حاج شیخ اسماعیل نمازی که در مشهد ساکن اند قصه ای معروف است که جمعی از اهالی مشهد ان را نقل می کنند و من در پی ان بودم که قضیه را تحقیق کنم و از خود ایشان بشنوم تا ان که در جلسه ای که در مدینه ی طیبه با جمعی از علماء من جمله ایه الله اراکی تشکیل شده بود از معظم له شنیدم که می فرمود:

    در یکی از سالها که من جمعی از اهالی مشهد را به عنوان حمله دار و رئیس کاروان به زیارت بیت الله الحرام می بردم و در ان زمان از راه نجف اشرف که از بیابانهای بی اب و علف و پر از شن عبور می کرد می رفتیم, جاده اسفالته و یا حتی جاده ای که شن ریزی شده باشد نبود و فقط عده ای راه بلد می توانستند از علائم مخصوص راه را پیدا کنند و حتما باید اب و بنزین کافی همراه داشته باشند تا در راه نمانند.

     

    ما از نظر اب و بنزین و ماشین وضع مان مرتب و خوب بود حتی دو نفر راننده داشتیم مسافرین نان و غذای کافی برداشته بودند و ما راه خود را در پیش گرفته بودیم و می رفتیم.

    یکی از دو راننده ادم با تقوائی نبود اتفاقا ان روز نزدیک غروب وسط بیابان او پشت فرمان نشیته بود. ما به او گفتیم: شب نزدیک است همین جا می مانیم صبح با خیال راحت حرکت می کنیم او به ما اعتنائی نکرد و به راه خود ادامه داد تا ان که شب شد پس از مدتی که به راه خود ادامه داد ناگهان ایستاد و گفت: دیگر راه معلوم نیست ما همه پیاده شدیم و شب را در همانجا ماندیم صبح که از خواب برخاستیم دیدیم به کلی راه کور شده و حتی باد شنهائی را که در جای طایر ماشین ما ریخته که معلوم نیست ما از کجا امده ایم.

    من به مسافرین گفتم: سوار شوید و به راننده گفتم: حدود ده فرسخ به طرف مشرق و ده فرسخ به طرف مغرب و ده فرسخ به طرف جنوب و ده فرسخ به طرف شمال می رویم تا راه را پیدا کنیم . راننده قبول کرد و در ان بیابان بی اب و علف تا شب کارمان همین بود. ولی راه را پیدا نکردیم باز شب در همانجا بیتوته کردیم ولی من خیلی پریشان بودم روز دوم به همین ترتیب تا شب هر چه کردیم اثری از راه دیده نشد و ضمنا بنزین ما هم تمام شد و حدود غروب افتاب بود که دیگر ماشین ما ایستاد و بنزین نداشتیم . اب هم جیره بندی شده بود و دیگر نزدیک بود تمام شود ان شب در خانه ی خدا زیاد عجز و ناله کردیم صبح همه ی ما تن به مرگ داده بودیم زیرا دیگر نه اب داشتیم و نه بنزین و نه راه را می دانستیم من به مسافرین گفتم: بیائید نذر کنیم که اگر خدا ما را از این بیابان نجات بدهد وقتی به وطن رسیدیم هر چه داریم در راه خدا بدهیم همه قبول کردند و خود را به دست تقدیر سپردیم حدود ساعت نه صبح بود دیدم هوا نزدیک است گرم شود و قطعا با نداشتن اب جمعی از ما می میرند لذا من فوق العاده مضطرب شده بودم از جا حرکت کردم و قدری از مسافرین فاصله گرفتم اتفاقا در محلی شنها انباشته شده بود و مانند تپه ای به وجود امده بود من پشت ان تپه رفتم و با اشک و اه فریاد می زدم: « یا ابا صالح المهدی ادرکنی- یا صاحب الزمان ادرکنی- یا حجه بن الحسن العسکری ادرکنی» سرم پائین بود قطرات اشکم به روی زمین می ریخت ناگهان احساس کردم صدای پائی به من نزدیک می شود سرم را بالا کردم مرد عربی را دیدم که مهار قطار شترهائی را گرفته و میخواهد عبور کند صدا زدم که اقا ما در این جا گم شده ایم ما را به راه برسان.

    ان عرب شترها را خواباند نزد من امد سلام کرد من جواب گفتم: اسم مرا برد و گفت شیخ اسماعیل نگران نباش بیا تا من راه را به شما نشان بدهم مرا به ان طرف تپه برد و گفت: به بین از این طرف می روید به دو کوه می رسید وقتی از میان ان دو کوه عبور کردید به طرف دست راست مستقیم می روید حدود غروب افتاب به راه خواهید رسید.

    گفتم: باز ما راه را گم می کنیم و ضمنا قران را از جیبم در اوردم و گفتم: شما را به این قران قسم می دهم ما را خودتان به راه برسانید.

    (حالا توجه ندارم که او شترهایش را خوابانده و این طوری که می گوید: حدود ده ساعت راه تا جاده است!!) زیاد اصرار کردم و او رامرتب قسم می دادم او گفت: بسیار خوب همه سوار شوند و به ان راننده ای کهتقوای بیشتری داشت گفت: تو پشت فرمان بنشین خودش هم پهلوی راننده نشست و من هم پهلوی او نشستم . یعنی جلو ماشین سه صندلی داشت یکی مال راننده بود و دو صندلی دیگر را هم ما نشستیم. حالا یا از بس که ما خوشحال شده بودیم و یا تصرفی در فکر ما شده بود که هیچ کدام از ما حتی راننده و مسافرین توجه نداشتند که بنزین ماشین ما در شب قبل تمام شده بود.

    یکی دو ساعت را ه را پیمودیم ناگهان به راننده دستور داد که نگهدار, ظهر است نماز بخوانیم و بعد حرکت کنیم.

    همه پیاده شدیم در همان نزدیکی چشمه ی ابی بود خودش وضو گرفت ما هم وضو گرفتیم و از ان اب خوردیم او رفت در کناری مشغول نماز شد و به من گفت: تو هم با مسافرین نماز بخوان وقتی نمازمان تمام شد و سرو صورتی شستیم فرمود: سوار شوید که راه زیادی در پیش داریم. همه سوار شدیم همانطور که قبلا گفته بود به دو کوه رسیدیم از میان انها عبور کردیم بعد به راننده فرمود: به طرف دست راست حرکت کن تا ان که حدود غروب افتابی بود که به جاده اصلی رسیدیم در بین راه فارسی با ما حرف می زد احوال علماء مشهد را از من می پرسید بعضی از انها را تعریف می کرد و می فرمود فلانی اینده خوبی دارد.

    در بین راه به ایشان گفتم: ما نذر کرده ایم که اگر نجات پیدا کنیم همه ی اموالمان را در راه خدا انفاق کنیم .

    فرمود: عمل به این نذر لازم نیست.

    بالاخره وقتی به جاده رسیدیم همه خوشحال از ماشین پیاده شدیم و من مسافرین را جمع کردم و گفتم هر چه پول دارید بدهید تا به این مرد عرب بدهیم چون خیلی زحمت کشیده است شترهایش را در بیابان رها کرد و با ما امده است.

    ناگهان مسافرین و خود من از خواب غفلت بیدار شدیم و مسافرین گفتند: راستی این مرد کیست و چگونه بر می گردد؟؟!

    دیگری گفت: شترهایش را در بیابان به که سپرد؟؟!

    سویم گفت: ماشین ما که بنزین نداشت این همه راه یک صبح تا غروب چگونه بدون بنزین امده ایم؟ خلاصه همه سراسیمه به طرف ان مرد عرب دویدیم ولی اثری از او نبود. او دیگر رفته بود ما را به فراق خود مبتلا کرده بود دانستیم که یک روز در خدمت امام زمان علیه السلام بوده ایم ولی اورا نشناخته ایم!

    این قضیه به ما می گوید: که یکی از نشانه های امام مهدی علیه السلام این است که تمام امور تکوینی در دست با کفایت ان حضرت است او هر زمان و هر جا که مصلحت بداند خود را به متوسلینش نشان می دهد و به فریاد انها می رسد ولی: گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست؟ فدای ان محبت و لطف و کرمش گردیم.



    محبوب ::: سه شنبه 86/5/30::: ساعت 5:11 عصر
    نظرات دیگران: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 4
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدید :83518

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    قصه ی حاج شیخ اسماعیل نمازی - در خصوص حضرت بقیه الله ارواحنا فداه
    محبوب
    من جوانی سی و پنج ساله ام به مسائل دینی معتقد هستم و به امام زمان علیه السلام اعتقاد داشته و عشق می ورزم و دوست دارم همه دنیا شیفته و عاشق مولایم حضرت بقیه الله ارواحنا فداه گردند انشا الله .

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    قصه ی حاج شیخ اسماعیل نمازی - در خصوص حضرت بقیه الله ارواحنا فداه

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<