سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه در خردسالی نیاموزد، در بزرگسالی پیش نیفتد . [امام علی علیه السلام]
حکایتی عجیب - در خصوص حضرت بقیه الله ارواحنا فداه
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • بسم الله الرحمن الرحیم

    فهمیدم «حاج ید الله » است ایشان را هم تا ان موقع ندیده و نمی شناختم برگشتم به تهران به ان عالم که قبلا جریان را به او گفته بودم این قصه را هم گفتم.

    فرمود: برو سراغش درست است من بعد از ان که چهارصد جلد کتاب خریداری کردم رفتم قم ادرس محل کار «پشم بافی» حاج ید الله را معلوم کردم رفتم کارخانه از نگهبان پرسیدم.

    گفت: حاجی رفت منزل.

    گفتم: استدعا می کنم تلفن کنید بگوئید یک نفر از تهران امده با شما کار دارد او تلفن کرد.

    حاجی گوشی را برداشت.

    من سلام عرض کردم.

    گفتم: از تهران امده ام چهار صد جلد کتاب وقف این مسجد کرده ام کجا بیاورم.

    فرمود: شما از کجا این کار را کردید و چه اشنایی با ما دارید؟

    گفتم: اقا چهار صد جلد کتاب وقف کرده ام.

    گفت: باید بگوئید مال چیست؟

    گفتم: پشت تلفن نمی شود.

    گفت: شب جمعه اینده منتظر هستم. کتابها رابه منزل بیاورید.

    رفتم تهران کتابها را بسته بندی کردم روز پنج شنبه با ماشین یکی از دوستان کتابها را اوردم قم منزل حاج اقا.

    ایشان گفت: من این طور قبول نمی کنم جریان را بگو.

    بالاخره جریان راگفتم و کتابها را تقدیم کردم رفتم در مسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم و گریه کردم.

    مسجد و حسینیه را طبق نقشه ای که حضرت کشیده بوند حاج ید الله به من نشان داد و گفت: خدا خیرت بدهد تو به عهدت وفا کردی.

    این بود حکایت مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام که تقریبا به طور اختصار و خلاصه گیری نقل شد علاوه بر این حکایت جالبی نیز اقای رجبیان نقل کردند که ان را مختصرا نقل می نمائیم.

    اقای رجبیان گفتند: شبهای جمعه طبق معمول حساب و مزد کارگرهای مسجد را مرتب کرده و وجوهی که باید پرداخت شود پرداخت می کردم.

    شب جمعه ای استاد اکبر بنای مسجد برای حساب و گرفتن مزد کارگرها امده بود گفت: امروز یک نفر اقا «سید» تشریف اوردند در ساختمان مسجد و این پنجاه تومان را برای مسجد دادند.

    من عرض کردم بانی مسجد از کسی پول نمی گیرد با تندی به من فرمود: می گویم بگیر این را می گیرد . من پنجاه تومان را گرفتم روی ان نوشته بود برای مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام.

    دو سه روز بعد صبح زود زنی مراجعه کرد و وضع تنگدستی و حاجت خودش و دو طفل یتیمش را شرح داد من دست کردم در جیبهایم پول موجود نداشتم غفلت کردم که از اهل منزل بگیرم ان پنجاه تومان مسجد را به او دادم و گفتم: بعد خودم جبران می کنم و به ان زن ادرس دادم که بیاید تا به او کمک کنم.

    زن پول را گرفت و رفت و دیگر هم با این که به او ادرس داده بودم مراجعه نکرد ولی متوجه شدم که نباید پول را می دادم و پشیمان شدم.

    تا جمعه ی دیگر استاد اکبر برای حساب امد گفت: این هفته من از شما تقاضائی دارم اگر قول می دهید که قبول کنید تقاضا کنم.

    گفتم: بگوئید

    گفت: در صورتی که قول بدهید که قبول کنید می گویم.

    گفتم: اقای استاد اکبر اگر بتوانم از عهده اش برایم قبول می کنم.

    گفت: می توانی.

    گفتم : بگو.

    گفت: تا نگوئی نمی گویم از من اصرار که بگو از او اصرار که قول بده تا من بگویم.

    گفت: ان پنجاه تومان که اقا دادند برای مسجد به من بده.

    به خودم گفتم: اقای استاد اکبرداغ مرا تازه کردی چون بعدا از دادن پنجاه تومان به ان زن پشیمان شده بودم و تا دو سال بعد هم هر اسکناس پنجاه تومانی به دستم می رسید نگاه می کردم شاید ان اسکناس باشد که رویش ان جمله نوشته بود.

    گفتم: ان شب مختصر گفتی حال خوب تعریف کن.

    گفت: بلی حدود سه و نیم بعد از ظهر هواخیلی گرم بود در ان بحران گرما مشغول کار بودم دو سه نفر کارگر هم داشتم ناگاه دیدم یک اقائی از یکی از درهای مسجد وارد شد باقیافه ی نورانی جذاب با صلابت اثار بزرگی و بزرگواری از او نمایان است وارد شدند دست و دل من دیگر دنبال کار نمی رفت هی می خواستم اقا را تماشا کنم.

    اقا امدند اطراف شبستان قدم زدند تشریف اوردند جلو تخته ای که من بالایش کار می کردم دست کردند زیر عبا پولی در اوردند فرمودند استاد این را بگیر بده به بانی مسجد.

    من عرض کردم اقا بانی مسجد پول از کسی نمی گیرد شاید این پول را از شما بگیرم و او نگیرد و ناراحت شود اقا تقریبا تغیر کردند فرمودند : به تو می گویم بگیرد این را می گیرد من فورا با دستهای گچ الوده پول را از اقا گرفتم اقا تشریف بردن بیرون.

    من گفتم: این اقا کجا بود د راین هوای گرم؟ یکی از کارگرها را به نام مشهدی علی صدا زدم گفتم: برو دنبال این اقا ببین کجا می روند با کی و با چه وسیله ای امده بودند مشهدی علی رفت چهار دقیقه شد پنج دقیقه شد ده دقیقه شد مشهدی علی نیامد خیلی حواسم پرت شده بود مشهدی علی را صدا زدم پشت دیوار ستون مسجد بود.

    گفتم: چرا نمی ائی؟

    گفت: ایستاده ام اقا را تماشا می کنم.

    گفتم: بیا وقتی امد گفت: اقا سرشان را زیر انداختند و رفتند.

    گفتم: با چه وسیله ای ؟ ماشین بود؟

    گفت: نه اقا هیچ وسیله ای نداشتند سر به زیر انداختند و تشریف بردند.

    گفتم: تو چرا ایستاده بودی.

    گفت: ایستاده بودم اقا را تماشا می کردم.

    اقای رجبیان گفت: این جریان پنجاه تومان بود ولی باور کنید که این پنجاه تومان یک اثری روی کار مسجد گذارد خود من امید این که این مسجد به این گونه بنا شود و خودم به تنهائی به اینجا برسانم نداشتم از موقعی که این پنجاه تومان به دستم رسید روی کار مسجد و روی کار خود من اثر گذاشت.

    این بود انچه از کتاب پاسخ ده پرسش ایه الله صافی به قلم خودشان نوشتم و حتی مقید بودم که در قلم وادبیاتش تصرفی نکنم.

    و من خودم این سرگذشت را تحقیق کرده ام و اقای حاج ید الله رجبیان را دیده ام و به صدق و صحت این قضیه گواهی می دهم.

    امید است طلاب حوزه ی علمیه قم از برکات این مسجد با عظمت غفلت نفرمایند و به وسیله ی زیارت «ال یاسین» و نماز توسلی که در بالا از کتاب بحار الانوار نقل شد با حضرت ولی عصر علیه السلام ارتباط روحی برقرار کنند.

    کتاب ملاقات با امام زمان علیه السلام تالیف حضرت ایه الله سید حسن ابطحی دام عزه



    محبوب ::: سه شنبه 86/5/23::: ساعت 8:17 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    بسم الله الرحمن الرحیم

    حضرت ایه الله حاج سید حسن ابطحی دام عزه در کتاب ملاقات با امام زمان علیه السلام می فرمایند:

    در عصر ما که طلاب حوزه ی علمیه قم بحمد الله زیاد شده اند و ارادتمندان ان حضرت رو به افزایش گذاشته اند و امروز شهر قم به منزله ی پایگاه بزرگ سربازان امام زمان علیه السلام شده است.

    لازم بود علاوه ی بر ان که دفتر و محل عرض ارادت به حضرت بقیه الله ارواحنا فداه یعنی مسجد جمکران به امر ان حضرت توسعه می یافت, دفتر دیگری در ان طرف قم نیز ساخته شود تا سربازان حضرت ولی عصر علیه السلام بهتر و با سهولت بیشتری بتوانند با ان حضرت ارتباط روحی برقرار کنند و ان مسجد که با اراده و نقشه ی ان حضرت ساخته شده مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام است که سرگذشتش این است:

    حضرت ایه الله اقای حاج شیخ لطف الله صافی در کتاب پاسخ ده پرسش صفحه ی 31 می نویسند:

    از حکایات عجیب و صدق که در زمان ما واقع شده این حکایت است:

    اکثر مسافرینی که از قم به تهران و از تهران به قم می ایند واهالی قم اطلاع دارند اخیرا در محلی که سابقا بیابان و خارج از شهر قم بود در کنار راه قم تهران سمت راست«جاده ی قدیم» جناب حاج ید الله رجبیان که از اخیار قم هستند مسجد مجلل و با شکوهی به نام مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام بنا کرده است که هم اکنون دائر است و نماز جماعت د ران منعقد می گردد.

    در شب چهارشنبه بیست و دوم ماه مبارک رجب 1398 مطابق با هفتم تیرماه 1357 حکایت ذیل را راجع به این مسجد شخصا از صاحب حکایت جناب اقای « احمد عسکری کرمانشاهی» که از اخیار است و سالها است در تهران متوطن است در منزل جناب اقای «رجبیان » با حضور ایشان و بعض دیگر از محترمین شنیدم.

    اقای عسکری نقل کرد: حدود هفده سال پیش روز پنج شنبه ای بود مشغول تعقیب نماز صبح بودم که در زدند رفتم بیرون دیدم سه نفر جوان که هر سه مکانیک بودند با ماشین امده اند گفتند: تقاضا داریم امروز پنج شنبه است با ما همراهی نمائید تا به مسجد جمکران مشرف شویم دعا کنیم حاجت شرعی داریم.

    اینجانب جلسه ای داشتم که جوانها را در ان جمع می کردم و نماز و قران به انها تعلیم می دادم این سه نفر جوان از همان جوانها بودند من از این پیشنهاد خجالت کشیدم سرم را پائین انداختم و گفتم: من چکاره ام بیایم دعا کنم بالاخره اصرار کردند من هم دیدم نباید انها را رد کنم موافقت کردم سوار ماشین شدیم و به سوی قم حرکت کردیم.

    در جاده تهران نزدیک قم ساختمانهای فعلی نبود فقط دست چپ یک کاروانسرای خرابه ای بود چند قدم بالاتر از همین جا که فعلا حاج اقا رجبیان مسجدی به نام مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام بنا کرده است ماشین خاموش شد.

    رفقا که هر سه مکانیک بودند پیاده شدند سه نفری کاپوت ماشین را بالا زدند و مشغول تعمیر ان شدند من از یک نفر انها به نام علی اقا یک لیوان اب گرفتم که برای قضای حاجت و تطهیر بروم وقتی داخل زمینهای مسجد فعلی رفتم دیدم سیدی بسیار زیبا و سفید رو ابروهایش کشیده دندانهایش سفید و خالی بر صورت مبارکش بود با لباس سفید و عبای نازک و نعلین زرد و عمامه ی سبز مثل عمامه ی خراسانیها ایستاده و با نیزه ای که به قدر هشت متر بلند است زمین را خط کشی می نماید. با خود گفتم: اول صبح امده است اینجا جلو جاده دوست و دشمن می ایند رد می شوند نیزه به دستش گرفته است!

    (اقای عسکری در حالی که از این سخنان خود پشیمان بود و عذرخواهی می کرد گفت:)

    در دل با خود خطاب به او گفتم: عمو زمان تانک و توپ و اتم است نیزه را اورده ای چه کنی! برو درست را بخوان رفتم برای قضای حاجت نشستم صدازد: اقای عسکری انجا ننشین اینجا را من خط کشیده ام مسجد است.

    من متوجه نشدم که از کجا مرا می شناسد مانند بچه ای که از بزرگتر اطاعت می کند گفتم: چشم بلند شدم فرمود: برو پشت ان بلندی رفتم انجا به خودم گفتم: سر سوال را با او باز کنم بگویم اقا جان سید فرزند پیغمبر برو درست را بخوان.

    سه سوال پیش خود طرح کردم.

    1- این مسجد را برای جنها می سازی یا ملائکه که دو فرسخ از قم امده ای بیرون زیر افتاب نقشه می کشی درس نخوانده معمار شده ای؟

    2- هنوز مسجد نشده چرا در ان قضای حاجت نکنم؟

    3- در این مسجد که می سازی جن نماز می خواند یا ملائکه؟

    این پرسشها را پیش خود طرح کردم امدم جلو سلام کردم بار اول او ابتدا به من سلام کرد نیزه را به زمین فرو برد و مرا به سینه گرفت دستهایش سفید و نرم بود چون این فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم چنان که در تهران هر وقت سیدی شلوغ می کرد می گفتم: مگر روز چهارشنبه نیست و فرمود: سه سوالی را که داری بگو من متوجه نشدم که قبل از این که سوال کنم از ما فی الضمیر من اطلاع داد گفتم: سید فرزند پیغمبر درس را ول کرده ای اول صبح امده ای کنار جاده نمی گوئی در این زمان تانک و توپ است نیزه به درد نمی خورد دوست و دشمن می ایند رد می شوند برو درست را بخوان!

    خندید چشمش را انداخت به زمین فرمود: دارم نقشه ی مسجد می کشم گفتم: برای جن یا ملائکه؟ فرمود: برای ادمیزاد اینجا اباد می شود.

    گفتم: بفرمائید ببینم اینجا که می خواستم قضای حاجت کنم هنوز مسجد نشده است؟

    فرمود: یکی از عزیزان فاطمه زهرا سلام الله علیها در اینجا بر زمین افتاده و شهید شده است من مربع مستطیل خط کشیده ام اینجا می شود محراب اینجا که می بینی قطرات خون است که مومنین می ایستند.

    اینجا که می بینی مستراح می شود اینجا دشمنان خدا و رسول خدا به خاک افتاده اند همین طور که ایستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند فرمود: اینجا می شود حسینیه و اشک از چشمانش جاری شد من هم بی اختیار گریه کردم.

    فرمود: پشت اینجا می شود کتابخانه تو کتابهایش را می دهی؟

    گفتم: پسر پیغمبر به سه شرط:

    شرط اول این که من زنده باشم فرمود: انشاالله.

    شرط دوم این است که اینجا مسجد شود فرمود: بارک الله .

    شرط سوم این است که به قدر استطاعت ولو یک کتاب شده برای اجرای امر تو پسر پیغمبر بیاورم ولی خواهش می کنم برو درست را بخوان اقاجان این هوا را از سرت دور کن!

    خندید دو مرتبه مرا به سینه ی خود گرفت.

    گفتم: اخر نفرمودید اینجا راکی می سازد؟

    فرمود: ید الله فوق ایدیهم.

    گفتم : اقاجان من این قدر درس خوانده ام یعنی دست خدا بالای همه ی دستهاست فرمود: اخر کار می بینی وقتی ساخته شد به سازنده اش از قول من سلام برسان.

    در مرتبه ی دیگر هم مرا به سینه گرفت فرمود: خدا خیرت بدهد.

    من امدم رسیدم سرجاده دیدم ماشین راه افتاده است.

    گفتم: چه شده بود؟

    گفتند: یک چوب کبریت گذاشتیم زیر این سیم وقتی امدی درست شد.

    گفتند: با کی حرف می زدی؟

    گفتم: مگر سید به این بزرگی را با نیزه ده متری که دستش بود ندیدید! من با او حرف می زدم.

    گفتند: کدام سید؟ خودم برگشتم دیدم سید نیست زمین مثل کف دست پستی و بلندی نداشت و از هیچ کس هم خبری نبود.

    من یک تکانی خوردم امدم توی ماشین نشستم دیگر با انها حرف نزدم به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها مشرف شدیم نمی دانم چگونه نماز ظهر و عصر را خواندم.

    بالاخره امدیم جمکران ناهار خوردیم نماز خواندیم گیج بودم رفقا با من حرف می زدند من نمی توانستم جوابشان را بدهم .

    در مسجد جمکران یک پیرمرد یک طرف من نشسته و یک جوان طرف دیگر من هم وسط ناله می کردم گریه می کردم نماز مسجد جمکران را خواندم می خواستم بعد از نماز به سجده بروم صلوات را بخوانم دیدم اقائی که بوی عطر می داد فرمود : اقای عسکری سلام علیکم نشست پهلوی من.

    تن صدایش همان تن صدای سید صبحی بود به من نصیحتی فرمود رفتم به سجده ذکر صلوات را گفتم دلم پیش ان اقا بود سرم به سجده گفتم سر بلند کنم بپرسم شما اهل کجا هستید؟ مرا از کجا می شناسید وقتی سر بلند کردم دیدم اقا نیست.

    به پیرمرد گفتم: این اقا که با من حرف می زد کجا رفت او را ندیدی؟

    گفت: نه

    از جوان پرسیدم او هم گفت ندیدم.

    یک دفعه مثل این که زمین لرزه شد تکان خوردم فهمیدم که حضرت مهدی علیه السلام بوده است.

    حالم بهم خورد رفقا مرا بردند اب به سرو رویم ریختند.

    گفتند : چه شده

    خلاصه نماز را خواندیم و به سرعت به سوی تهرا ن برگشتیم.

    یکی از علمای تهران را در اولین فرصت ملاقات کردم و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم او خصوصیات را از من پرسید: گفت: خود حضرت بوده اند حالا صبر کن اگر انجا مسجد شد درست ا ست.

    مدتی قبل روزی پدر یکی از دوستان فوت کرده بود به اتفاق رفقا که در مسجد ان روز با من بودند جنازه ی او را اوردیم قم به همان محل که رسیدیم دیدم در ان زمین دو پایه بالا رفته است خیلی بلند پرسیدم اینجا چه می سازند؟ گفتند: این مسجدی است به نام امام حسن مجتبی علیه السلام که پسران حاج حسین سوهانی می سازند وارد قم شدیم جنازه را بردیم « باغ بهشت» دفن کردیم من ناراحت بودم سر از پا نمی شناختم به رفقا گفتم: تا شما می روید ناهار می خورید من الان می ایم تاکسی سوار شدم رفتم سوهان فروشی پسرهای حاج حسین اقا پیاده شدم به پسر حاج حسین اقا گفتم: اینجا شما مسجدی می سازید؟ گفت نه گفتم: این مسجد را کی می سازد؟

    گفت : حاج ید الله رجبیان .

    تا گفت: ید الله قلبم به تپش افتاد.

    گفت: اقا چه شد؟ صندلی گذاشت نشستم خیس عرق شدم با خود گفتم: ید الله فوق ایدیهم.

    ادامه دارد.....



    محبوب ::: پنج شنبه 86/5/18::: ساعت 10:27 صبح
    نظرات دیگران: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 7
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدید :83521

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    حکایتی عجیب - در خصوص حضرت بقیه الله ارواحنا فداه
    محبوب
    من جوانی سی و پنج ساله ام به مسائل دینی معتقد هستم و به امام زمان علیه السلام اعتقاد داشته و عشق می ورزم و دوست دارم همه دنیا شیفته و عاشق مولایم حضرت بقیه الله ارواحنا فداه گردند انشا الله .

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    حکایتی عجیب - در خصوص حضرت بقیه الله ارواحنا فداه

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<