بسم الله الرحمن الرحیم
سالروز رحلت حضرت ایه الله حاج ملا اقاجان زنجانی تسلیت باد
استاد معظم حضرت ایه الله حاج سید حسن ابطحی خراسانی دام عزه در کتاب ملاقات با امام زمان علیه السلام چنین مرقوم فرموده اند:
گاهى دوستانى دوستانه از من مىپرسند که: چرا سرگذشتهاى متشرّفین به محضر حضرت ولىّ عصر (علیه السّلام) را مىنویسى و پخش مىکنى؟
من علاوه بر آنکه فکر مىکنم این عمل بهترین وسیله براى مبارزه با منکرین آن حضرت و بهترین دلیل بر اثبات وجود مقدّس آن حضرت و بهترین چیزى است که به وسیلهى آن انسان متوجّه به مقام مقدّس آن حضرت مىشود. بسیار دیده شده که افرادى با مطالعهى این گونه کتابها، به فیوضات عالیهاى رسیدهاند، که من خودم بسیارى از آنها را ناظر بودهام و من خودم دیدهام که با خواندن این کتابها مریضهائى که مبتلاء به امراض صعبالعلاج بودهاند و بلکه همهى اطبّاء آنها را مأیوس کرده بودند، دست توسّل به دامن امام زمان (علیه السّلام) زدهاند و شفا یافتهاند.
در سالهاى 1355 ـ 1351 به قدرى این موضوع جلب توجّه مرا کرده بود که هر هفته با به دست گرفتن جزوهاى به نام «پیک امید» (که در آن یک مقدّمه کوتاه و یک معجزه و چند سطر به عنوان نتیجه نوشته بودم) با جمعى از دوستان و اعضاء «کانون بحث و انتقاد دینى» به بیمارستانها مىرفتم و آن را به بیمارها مىدادم. هدفم از این عمل این بود که با خود فکر مىکردم که این بیمارها با خواندن این حکایات اگر مصلحت در خوب شدنشان باشد طبعا از نیروى معنوى و روحى هم کمک مىگیرند و زودتر خوب مىشوند، و اگر مصلحتشان در مُردن باشد باز با یاد خاندان عصمت و طهارت (علیهم السّلام) و اعتقاد محکم به آنها از دنیا مىروند و بالأخره براى من و دوستانم اجر و ثواب فراوانى خواهد داشت.
لذا چند سال مرتّب جزواتى به نام «پیک امید» مىنوشتم و در بیمارستانها پخش مىکردم. پس از مدّت کوتاهى به چشم خودم دیدم دهها نفر که مبتلاء به امراض مختلفى بودند و آن جزوات را در بیمارستانها مطالعه کرده بودند، شفا یافتند و نزد من آمدند و به قول خودشان مىگفتند: شفاى ما نه مربوط به دارو و نه دکتر و نه بیمارستان بوده، بلکه مرهون خواندن آن جزوه که شما به ما دادید بوده است.
یک روز در بیمارستان مسلولین در مشهد جوانى را عیادت کردم که فوقالعاده وضعش بد بود وقتى که کنار بسترش رفتم، چشمش را باز کرد به من گفت: آقا براى من دعاء کنید، مرا دکترها مأیوس کردهاند آنها مىگویند: «تو خوب نمىشوى باید با این مرض تا آخرعمر بسوزى و بسازى».
من به او گفتم: دکترها هر چه مىگویند، روى جریانات طبیعى و علمى مىگویند ولى من براى تو «پیک امید» آوردهام، از این به بعد نباید مأیوس باشى این جزوه را بخوان انشاءاللّه خوب مىشوى.
پس از چند ماه یک روز آن جوان را در یکى از خیابانهاى مشهد صحیح و سالم دیدم، من اوّل او را نشناختم او جلو آمد و سلام کرد و مىخواست دست و پاى مرا ببوسد و با حال گریه مىگفت: آقا شما وسیله شدید که مرا شفا دادند.
من اجمالاً متوجّه شدم که آن جوان جزء کسانى است که در بیمارستان آن جزوات را خوانده و به وسیله آن شفا یافته است.
گفتم: برادر ممکن است بفرمائید که من شما را کجا دیدهام؟
گفت: در بیمارستان مسلولین آن روز که به من گفتید مأیوس نباش من براى تو «پیک امید» آوردهام من فورا آن عیادت و آن منظره را به یاد آوردم، زیرا این جوان بیمار به قدرى آن روز حالش بد بود که من تا چند روز او را فراموش نمىکردم.
به هر حال گفتم: ممکن است جریان شفا یافتنت را براى من نقل کنى؟
گفت: اگر فراموش نکرده باشید بعد از ظهر روز پنجشنبهاى بود که شما به بیمارستان به عیادت من آمدید و آن جزوهى «پیک امید» را به من دادید، من همان لحظه آن را باز کردم و مقدارى مطالعه نمودم، دیدم حیف است که آن را حالا بخوانم چون رفت و آمد است و نمىگذارند حالم دوام داشته باشد، لذا در آخر شب آن را خواندم و متوسّل به حضرت بقیّهاللّه ارواحنا فداه شدم گفتم: آقا من با آن کسى که در این جزوه از او نامى برده شده و شفا یافته چه فرقى دارم، و بالأخره آن قدر گریه کردم تا یا خوابم برد و یا بىحال افتاده بودم و خوابهائى هم مىدیدم که فراموش کردهام ولى صبح با آن کسالت عجیبى که شما دیده بودید که من مبتلا بودم متوجّه شدم که ابدا ناراحتى ندارم و خوب شدهام، دکتر بیمارستان به من گفت: روح تو با نیروى ایمانى که در اثر خواندن آن کتاب به دست آوردهاى تو را معالجه کرده است. ولى من خودم معتقدم که نیروى دیگرى که طبعا مربوط به خاندان عصمت (علیهم السّلام) است مرا معالجه کرده است.
به هر حال از این قضایا به خصوص بعد از نوشتن کتاب «پرواز روح» و کتاب «ملاقات با امام زمان» (علیه السّلام) بسیار اتّفاق افتاده، که اگر بخواهم آنها را نقل کنم خودش کتاب مستقلّى خواهد شد، لذا من با این تجربه و بدست آوردن این فوائد به فکرم رسیده که هر چه مىتوانم این قضایا را که بخصوص مربوط به حضرت بقیّهاللّه ارواحنا فداه است بیشتر نقل کنم، تا لااقل دوستان آن حضرت در فشارهاى زندگى شکست نخورند و مأیوس نگردند.
در این ارتباط این اواخر حکایتى در قم از جناب آقاى شیخ «محمّد تقى همدانى» معروف بود که چون دوستان آن را مختلف نقل مىکردند، من از کتاب «داستانهاى شگفت» که اصل نوشتههاى خود ایشان را نقل کرده با مختصر تغییرى در بعضى ازعبارات مىآورم.
معظّمله فرمودند: در روز دوشنبه هجدهم ماه صفر 1397 هجرى قمرى همسرم به خاطر آنکه دو جوانش ناگهان از کوههاى شمیران سقوط کرده بودند و از دنیا رفته بودند مبتلا به سکتهى ناقصى شد و سخت بیمار گردید که ما هر چه مراجعه به اطبّاء کردیم فایدهاى نداشت.
تا آنکه در شب جمعه 22 صفر (یعنى چهار روز بعد از کسالت همسرم) تقریبا ساعت یازده شب در اطاق خود رفته بودم تا استراحت کنم که به نظرم آمد قبل از استراحت چند آیه از قرآن را تلاوت کنم و دعاهاى شب جمعه را بخوانم و متوسّل به حضرت بقیّهاللّه (علیه السّلام) براى شفاى کسالت همسرم بشوم، تا شاید خداى تعالى به آن حضرت اذن دهد و او به داد ما برسد.
ضمناً اینکه من به آن حضرت متوسّل شدم و مستقیماً از خدا نخواستم، علّتش این بود که تقریباً یک ماه قبل از این حادثه (یعنى کسالت همسرم) دختر کوچکم (فاطمه) از من خواهش کرده بود که من قصّهها و داستانهاى کسانى که مورد عنایت حضرت بقیّهاللّه روحى و ارواح العالمین له الفداء قرار گرفته و مشمول عواطف و احسان آن مولا شدهاند، براى او بخوانم من هم خـواهش ایـن دختـرک ده سـاله را پذیرفتم و کتاب «نجـمالثّاقـب» حاجـى نـورى را بـراى او گـاهى مىخواندم.
لذا آن شب به فکرم افتاد که چرا مانند صدها نفر که به خدمت آن حضرت رسیده و حاجتشان را گرفتهاند من هم متوسّل نشوم و حاجتم را نگیرم، لذا همان طور که گفتم: حدود ساعت یازده شب متوسّل به آن حضرت شدم و با دلى پر از اندوه و چشمى گریان به خواب رفتم، ساعت چهار بعد از نیمه شب جمعه طبق معمول بیدار شدم، که ناگهان متوجّه شدم از اطاق پائین که مریضه در آنجا بود صداى همهمه مىآید، کمکم سروصدا بیشتر شد من پائین آمدم دیدم دختر بزرگم که معمولاً در آن موقع به خواب بود بیدار شده و غرق در نشاط و سرور است وقتى چشمش به من افتاد گفت: آقا مژده مىدهم به شما زیرا مادرم را شفا دادند!!
گفتم: کى شفا داد؟
گفت: مادرم چند دقیقه قبل با صداى بلند و شتاب و اضطراب سه نفر را که در اطاق او بودیم بیدار کرد و مىگفت: برخیزید آقا را بدرقه کنید، برخیزید آقا را بدرقه کنید، و چون مىبیند که تا ما برخیزیم آقا رفتهاند، خودش که چهار روز بود نمىتوانست از جا حرکت کند برمىخیزد و دنبال آقا تا در حیاط مىرود. من که مراقب او بودم و با سروصداى او بیدار شده بودم دنبال مادرم رفتم وقتى به او رسیدم هم او و هم من تعجّب کردیم، که چگونه او توانسته تا آنجا بدود در این موقع مادرم از من پرسید: که آیا من خوابم یا بیدار؟
من گفتم: مادرجان تو را شفا دادند، آقا کجا بود که مىگفتى آقا را بدرقه کنید، پس چرا ما او را ندیدیم؟
مادرم گفت: همان گونه که خوابیده بودم و نمىتوانستم تکان بخورم دیدم آقاى بزرگوار و عالى قدرى در لباس اهل علم که خیلى جوان نبود و خیلى هم پیر نبود به بالین من آمد و فرمود: برخیز خدا تو را شفا داد!
گفتم: نمىتوانم برخیزم با لحن تندترى فرمود: شفا یافتید برخیزید.
من از هیبت آن بزرگوار (که یقینا حضرت صاحب الزّمان (علیه السّلام) بوده) برخواستم، آن حضرت فرمود: دیگر دوا نخور و گریه هم نکن. وقتى خواست از اطاق بیرون برود من شما را بیدار کردم که او را بدرقه کنید ولى دیدم شما دیر حرکت کردید خودم از جا برخواستم و دنبال آقا تا دم در حیاط رفتم.
عجیب این است که از آن لحظه مریضى که نمىتوانست حرکت کند صحیح و سالم حرکت مىکند.
مریضى که در اثر سکته چشم راستش غبار گرفته بود فورا خوب شد.
مریضى که چهار روز ابدا میل به غذا نداشت در همان لحظه گفت: من گرسنهام برایم غذا بیاورید.
مریضى که رنگ و رو نداشت از همان لحظه رنگ و رویش به جا آمد. و بالأخره مریضى که دائما گریه مىکرد با فرمان آن حضرت که گریه مکن از آن لحظه غم و اندوهش به کلّى از دلش بیرون رفت و حتّى این مریضه پنج سال بود که به روماتیسم مبتلا بود و اطبّاء نتوانسته بودند او را معالجه کنند از لطف حضرت بقیّهاللّه (علیه السّلام) شفا یافت.
وقتى شرح حال مریضه را به آقاى دکتر دانشى که یکى از دکترهاى معالج او بود گفتیم. او گفت: آن مرض سکته که من دیدم قطعا از راه عادّى قابل علاج نبود و او را از طریق غیرعادى شفا دادهاند.
ما به شکرانهى این نعمت عظمى مجلس ذکر مصیبتى به مناسبت ایّام فاطمیّه برقرار کردیم.
دعا برای حضرت بقیه الله علیه السلام و درخواست حاجت شخصی
میرزا تقی و ملاقات با امام زمان علیه السلام
تولد کریم اهل بیت علیه السلام
چرا این ملاقاتها را مىنویسم
نامه استغاثه
ملاقاتی از نجم الثاقب
ملاقات حاج سیدرضا ابطحی قدس الله سره
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 1
کل بازدید :83520
من جوانی سی و پنج ساله ام به مسائل دینی معتقد هستم و به امام زمان علیه السلام اعتقاد داشته و عشق می ورزم و دوست دارم همه دنیا شیفته و عاشق مولایم حضرت بقیه الله ارواحنا فداه گردند انشا الله .
قصه های ناگفته
مسجد جمکران
حکایتی عجیب
ملاقات با حضرت بقیه الله ارواحنا فداه و شفا یافتن
قصه ی حاج شیخ اسماعیل نمازی
اظهار محبت معصومین علیهم السلام
ملاقات سی ونهم کتاب ملاقات با امام زمان علیه السلام
حضرت بقیه الله ارواحنا فداه هیچ گاه نمی خواهند دوستانشان حزن و ا
تشرّف سیّد بحرالعلوم
تحقیقی در ایات قران کریم
دست نوشته
راهی بی ا نتها
انچه اموختم از استادم
انجمن سیر وسلوک و تزکیه نفس
این معزالاولیا و مذل الاعداء
نور اسمانها و زمین
مجمع جهانی شیعه شناسی
زیبای دو عالم
وظایف سالک الی الله
بشری
جویای حقیقت
راه نور
درد دلای شبانه ما