سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مال خود را در راه حقوق [دوستان] ببخش و ازآن، به دوستت برسان که بخشش به آزاده، سزاوارتر است . [امام علی علیه السلام]
چرا این ملاقاتها را مى‏نویسم - در خصوص حضرت بقیه الله ارواحنا فداه
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • بسم الله الرحمن الرحیم

    سالروز رحلت حضرت ایه الله حاج ملا اقاجان زنجانی تسلیت باد

    استاد معظم حضرت ایه الله حاج سید حسن ابطحی خراسانی دام عزه در کتاب ملاقات با امام زمان علیه السلام چنین مرقوم فرموده اند:

    گاهى دوستانى دوستانه از من مى‏پرسند که: چرا سرگذشتهاى متشرّفین به محضر حضرت ولىّ عصر (علیه السّلام) را مى‏نویسى و پخش مى‏کنى؟

         من علاوه بر آنکه فکر مى‏کنم این عمل بهترین وسیله براى مبارزه با منکرین آن حضرت و بهترین دلیل بر اثبات وجود مقدّس آن حضرت و بهترین چیزى است که به وسیله‏ى آن انسان متوجّه به مقام مقدّس آن حضرت مى‏شود. بسیار دیده شده که افرادى با مطالعه‏ى این گونه کتابها، به فیوضات عالیه‏اى رسیده‏اند، که من خودم بسیارى از آنها را ناظر بوده‏ام و من خودم دیده‏ام که با خواندن این کتابها مریضهائى که مبتلاء به امراض صعب‏العلاج بوده‏اند و بلکه همه‏ى اطبّاء آنها را مأیوس کرده بودند، دست توسّل به دامن امام زمان (علیه السّلام) زده‏اند و شفا یافته‏اند.

         در سالهاى 1355 ـ 1351 به قدرى این موضوع جلب توجّه مرا کرده بود که هر هفته با به دست گرفتن جزوه‏اى به نام «پیک امید» (که در آن یک مقدّمه کوتاه و یک معجزه و چند سطر به عنوان نتیجه نوشته بودم) با جمعى از دوستان و اعضاء «کانون بحث و انتقاد دینى» به بیمارستانها مى‏رفتم و آن را به بیمارها مى‏دادم. هدفم از این عمل این بود که با خود فکر مى‏کردم که این بیمارها با خواندن این حکایات اگر مصلحت در خوب شدنشان باشد طبعا از نیروى معنوى و روحى هم کمک مى‏گیرند و زودتر خوب مى‏شوند، و اگر مصلحتشان در مُردن باشد باز با یاد خاندان عصمت و طهارت (علیهم السّلام) و اعتقاد محکم به آنها از دنیا مى‏روند و بالأخره براى من و دوستانم اجر و ثواب فراوانى خواهد داشت.

         لذا چند سال مرتّب جزواتى به نام «پیک امید» مى‏نوشتم و در بیمارستانها پخش مى‏کردم. پس از مدّت کوتاهى به چشم خودم دیدم دهها نفر که مبتلاء به امراض مختلفى بودند و آن جزوات را در بیمارستانها مطالعه کرده بودند، شفا یافتند و نزد من آمدند و به قول خودشان مى‏گفتند: شفاى ما نه مربوط به دارو و نه دکتر و نه بیمارستان بوده، بلکه مرهون خواندن آن جزوه که شما به ما دادید بوده است.

         یک روز در بیمارستان مسلولین در مشهد جوانى را عیادت کردم که فوق‏العاده وضعش بد بود وقتى که  کنار بسترش رفتم، چشمش را باز کرد به من گفت: آقا براى من دعاء کنید، مرا دکترها مأیوس کرده‏اند آنها مى‏گویند: «تو خوب نمى‏شوى باید با این مرض تا آخرعمر بسوزى و بسازى».

         من به او گفتم: دکترها هر چه مى‏گویند، روى جریانات طبیعى و علمى مى‏گویند ولى من براى تو «پیک امید» آورده‏ام، از این به بعد نباید مأیوس باشى این جزوه را بخوان انشاءاللّه خوب مى‏شوى.

         پس از چند ماه یک روز آن جوان را در یکى از خیابانهاى مشهد صحیح و سالم دیدم، من اوّل او را نشناختم او جلو آمد و سلام کرد و مى‏خواست دست و پاى مرا ببوسد و با حال گریه مى‏گفت: آقا شما وسیله شدید که مرا شفا دادند.

         من اجمالاً متوجّه شدم که آن جوان جزء کسانى است که در بیمارستان آن جزوات را خوانده و به وسیله آن شفا یافته است.

         گفتم: برادر ممکن است بفرمائید که من شما را کجا دیده‏ام؟

         گفت: در بیمارستان مسلولین آن روز که به من گفتید مأیوس نباش من براى تو «پیک امید» آورده‏ام من فورا آن عیادت و آن منظره را به یاد آوردم، زیرا این جوان بیمار به قدرى آن روز حالش بد بود که من تا چند روز او را فراموش نمى‏کردم.

         به هر حال گفتم: ممکن است جریان شفا یافتنت را براى من نقل کنى؟

         گفت: اگر فراموش نکرده باشید بعد از ظهر روز پنجشنبه‏اى بود که شما به بیمارستان به عیادت من آمدید و آن جزوه‏ى «پیک امید» را به من دادید، من همان لحظه آن را باز کردم و مقدارى مطالعه نمودم، دیدم حیف است که آن را حالا بخوانم چون رفت و آمد است و نمى‏گذارند حالم دوام داشته باشد، لذا در آخر شب آن را خواندم و متوسّل به حضرت بقیّه‏اللّه ارواحنا فداه شدم گفتم: آقا من با آن کسى که در این جزوه از او نامى برده شده و شفا یافته چه فرقى دارم، و بالأخره آن قدر گریه کردم تا یا خوابم برد و یا بى‏حال افتاده بودم و خوابهائى هم مى‏دیدم که فراموش کرده‏ام ولى صبح با آن کسالت عجیبى که شما دیده بودید که من مبتلا بودم متوجّه شدم که ابدا ناراحتى ندارم و خوب شده‏ام، دکتر بیمارستان به من گفت: روح تو با نیروى ایمانى که در اثر خواندن آن کتاب به دست آورده‏اى تو را معالجه کرده است. ولى من خودم معتقدم که نیروى دیگرى که طبعا مربوط به خاندان عصمت (علیهم السّلام) است مرا معالجه کرده است.

         به هر حال از این قضایا به خصوص بعد از نوشتن کتاب «پرواز روح» و کتاب «ملاقات با امام زمان» (علیه السّلام) بسیار اتّفاق افتاده، که اگر بخواهم آنها را نقل کنم خودش کتاب مستقلّى خواهد شد، لذا من با  این تجربه و بدست آوردن این فوائد به فکرم رسیده که هر چه مى‏توانم این قضایا را که بخصوص مربوط به حضرت بقیّه‏اللّه ارواحنا فداه است بیشتر نقل کنم، تا لااقل دوستان آن حضرت در فشارهاى زندگى شکست نخورند و مأیوس نگردند.

         در این ارتباط این اواخر حکایتى در قم از جناب آقاى شیخ «محمّد تقى همدانى» معروف بود که چون دوستان آن را مختلف نقل مى‏کردند، من از کتاب «داستانهاى شگفت» که اصل نوشته‏هاى خود ایشان را نقل کرده با مختصر تغییرى در بعضى ازعبارات مى‏آورم.

         معظّم‏له فرمودند: در روز دوشنبه هجدهم ماه صفر 1397 هجرى قمرى همسرم به خاطر آنکه دو جوانش ناگهان از کوه‏هاى شمیران سقوط کرده بودند و از دنیا رفته بودند مبتلا به سکته‏ى ناقصى شد و سخت بیمار گردید که ما هر چه مراجعه به اطبّاء کردیم فایده‏اى نداشت.

         تا آنکه در شب جمعه 22 صفر (یعنى چهار روز بعد از کسالت همسرم) تقریبا ساعت یازده شب در اطاق خود رفته بودم تا استراحت کنم که به نظرم آمد قبل از استراحت چند آیه از قرآن را تلاوت کنم و دعاهاى شب جمعه را بخوانم و متوسّل به حضرت بقیّه‏اللّه (علیه السّلام) براى شفاى کسالت همسرم بشوم، تا شاید خداى تعالى به آن حضرت اذن دهد و او به داد ما برسد.

         ضمناً اینکه من به آن حضرت متوسّل شدم و مستقیماً از خدا نخواستم، علّتش این بود که تقریباً یک ماه قبل از این حادثه (یعنى کسالت همسرم) دختر کوچکم (فاطمه) از من خواهش کرده بود که من قصّه‏ها و داستانهاى کسانى که مورد عنایت حضرت بقیّه‏اللّه روحى و ارواح العالمین له الفداء قرار گرفته و مشمول عواطف و احسان آن مولا شده‏اند، براى او بخوانم من هم خـواهش ایـن دختـرک ده سـاله را پذیرفتم و کتاب «نجـم‏الثّاقـب» حاجـى نـورى را بـراى او گـاهى مى‏خواندم.

         لذا آن شب به فکرم افتاد که چرا مانند صدها نفر که به خدمت آن حضرت رسیده و حاجتشان را گرفته‏اند من هم متوسّل نشوم و حاجتم را نگیرم، لذا همان طور که گفتم: حدود ساعت یازده شب متوسّل به آن حضرت شدم و با دلى پر از اندوه و چشمى گریان به خواب رفتم، ساعت چهار بعد از نیمه شب جمعه طبق معمول بیدار شدم، که ناگهان متوجّه شدم از اطاق پائین که مریضه در آنجا بود صداى همهمه مى‏آید، کم‏کم سروصدا بیشتر شد من پائین آمدم دیدم دختر بزرگم که معمولاً در آن موقع به خواب بود بیدار شده و غرق در نشاط و سرور است وقتى چشمش به من افتاد گفت: آقا مژده مى‏دهم به شما زیرا مادرم را شفا دادند!!

         گفتم: کى شفا داد؟

          گفت: مادرم چند دقیقه قبل با صداى بلند و شتاب و اضطراب سه نفر را که در اطاق او بودیم بیدار کرد و مى‏گفت: برخیزید آقا را بدرقه کنید، برخیزید آقا را بدرقه کنید، و چون مى‏بیند که تا ما برخیزیم آقا رفته‏اند، خودش که چهار روز بود نمى‏توانست از جا حرکت کند برمى‏خیزد و دنبال آقا تا در حیاط مى‏رود. من که مراقب او بودم و با سروصداى او بیدار شده بودم دنبال مادرم رفتم وقتى به او رسیدم هم او و هم من تعجّب کردیم، که چگونه او توانسته تا آنجا بدود در این موقع مادرم از من پرسید: که آیا من خوابم یا بیدار؟

         من گفتم: مادرجان تو را شفا دادند، آقا کجا بود که مى‏گفتى آقا را بدرقه کنید، پس چرا ما او را ندیدیم؟

         مادرم گفت: همان گونه که خوابیده بودم و نمى‏توانستم تکان بخورم دیدم آقاى بزرگوار و عالى قدرى در لباس اهل علم که خیلى جوان نبود و خیلى هم پیر نبود به بالین من آمد و فرمود: برخیز خدا تو را شفا داد!


     

         گفتم: نمى‏توانم برخیزم با لحن تندترى فرمود: شفا یافتید برخیزید.

         من از هیبت آن بزرگوار (که یقینا حضرت صاحب الزّمان (علیه السّلام) بوده) برخواستم، آن حضرت فرمود: دیگر دوا نخور و گریه هم نکن. وقتى خواست از اطاق بیرون برود من شما را بیدار کردم که او را بدرقه کنید ولى دیدم شما دیر حرکت کردید خودم از جا برخواستم و دنبال آقا تا دم در حیاط رفتم.

         عجیب این است که از آن لحظه مریضى که نمى‏توانست حرکت کند صحیح و سالم حرکت مى‏کند.

         مریضى که در اثر سکته چشم راستش غبار گرفته بود فورا خوب شد.

         مریضى که چهار روز ابدا میل به غذا نداشت در همان لحظه گفت: من گرسنه‏ام برایم غذا بیاورید.

         مریضى که رنگ و رو نداشت از همان لحظه رنگ و رویش به جا آمد. و بالأخره مریضى که دائما گریه مى‏کرد با فرمان آن حضرت که گریه مکن از آن لحظه غم و اندوهش به کلّى از دلش بیرون رفت و حتّى این مریضه پنج سال بود که به روماتیسم مبتلا بود و اطبّاء نتوانسته بودند او را معالجه کنند از لطف حضرت بقیّه‏اللّه (علیه السّلام) شفا یافت.

         وقتى شرح حال مریضه را به آقاى دکتر دانشى که یکى از دکترهاى معالج او بود گفتیم. او گفت: آن مرض سکته که من دیدم قطعا از راه عادّى قابل علاج نبود و او را از طریق غیرعادى شفا داده‏اند.

         ما به شکرانه‏ى این نعمت عظمى مجلس ذکر مصیبتى به مناسبت ایّام فاطمیّه برقرار کردیم.


     



    محبوب ::: چهارشنبه 87/5/2::: ساعت 10:25 صبح
    نظرات دیگران: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 6
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدید :83520

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    چرا این ملاقاتها را مى‏نویسم - در خصوص حضرت بقیه الله ارواحنا فداه
    محبوب
    من جوانی سی و پنج ساله ام به مسائل دینی معتقد هستم و به امام زمان علیه السلام اعتقاد داشته و عشق می ورزم و دوست دارم همه دنیا شیفته و عاشق مولایم حضرت بقیه الله ارواحنا فداه گردند انشا الله .

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    چرا این ملاقاتها را مى‏نویسم - در خصوص حضرت بقیه الله ارواحنا فداه

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<